سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ناجی

به نام زیباترین معشوق

تقدیم به عشق  زینب ، عبدالطیف

و مروارید گمشده ی دلِ زهره

...

 

خداوند مهربان ، زیبایی فراوانی به من داده بود . پدربزرگم ، که خود نیز هنوز از زیبایی بهره ای داشت ، گاهی می گفت : تو باید در مغازه ، کنار من بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمک کنی ؛ نه آنکه تمام وقت خود را در کارگاه بگذرانی .

می گفت : من دیگر ناتوان و کند ذهن شده ام . تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم که پس از من از عهده ی اداره کارها و مغازه بر می آیی .

درجوابش می گفتم : من باید زرگری را چنان فرا بگیرم که در این فن به استادی برسم و دست کم در شهر حلّه ، کسی مانند من نباشد.

با تحسین نگاهم می کرد و می گفت : تو همین حالا نیز استادی .

بعد آه می کشید ف اشک در جشمانش حلقه می زد و می گفت : وقتی پدر خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت ، دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم .خدا مرا ببخشد! چه قدر کفر می گفتم . کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و بیشتر وقتم را در حمام « ابوراجح » می گذراندم . اگر دلداری های ابوراجح نبود ، دق کرده بودم . مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت .شوهر نامردش حاضر نشد تو را بپذیرد و سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند .خدا را شکر که تو را به من دادند .

با آنکه آن قصه را بارها از پدربزرگم شنیده بودم باز گوش میدادم .

_ ابو راجح می گفت : این یادگار فرزند تو است. سعی کن او را به ثمر برسانی .می گفت : از پیشانی نوه ات می خوانم که انچه را در پدرش امید داشتی ، در او خواهی یافت .

من ابو راجح را دوست داشتم . او صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حلّه بود . از همان دوران خردسالی هرگاه پدربزرگم مرا به مغازه می آورد ، به حمام می رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوض وسط رختکن بود ، بازی کنم . بعد ها او نیز دختر کوچولویش « ریحانه » گهگاه با خود به همراه می آورد .من دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه می زدیم و گشت و گذار می کردیم . زمانی که ریحانه شش ساله شد ، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد از آن پس ، فقط گاهی او را می دیدم . با ظرفی غذا به مغازه ما می آمد و در حالی که رویش را تنگ می گرفت ، به من می گفت : « هاشم ، برو این را به پدرم بده » .

                                                                                                                        ادامه دارد ....

 

 




موضوع مطلب : داستانی برای زندگی

       نظر
سه شنبه 91 فروردین 29 :: 3:0 عصر
رهرو حق